۱۳۹۲ فروردین ۲, جمعه

مرده ای که زنده شد

بیست و چهار سال پیش بود و من راننده یک موتر جنازه بودم . یکروز به من وظیفه داده شد تا جنازه یک مامور را به (چهار آسیاب) انتقال دهم . این مامور چاشت همان روز به اثر سکته قلبی در سماواری واقع در (نادر پشتون وات) وفات کرده بود.
عبدالغفور باشی موتر های جنازه که عمری در این راه خدمت کرده است به حرفهایش چنین ادامه میدهد: "من و هیاتی که از طرف وزارت معادن و صنایع برای انتقال میت موظف شده بودیم تا ساعت هشت شب در شفاخانه علی آباد معطل ماندیم . بعد از ساعت هشت شب بود که جنازه با به ما سپردند تا به منزلش در (چهارآسیاب) نقل دهیم. ما که آدرس خانه متوفی را نمیدانستیم به همین جهت تصمیم گرفتیم که جناره را با موتر در یک گاراژ بگذرام و فردا صبح که هوار روشن شد به چهار آسیاب رفته و بعد از اینکه خانه متوفی را یافتیم جنازه را به اقاربش بسپاریم.
ما موتر را با جنازه در گاراژ های متصل تعمیر بلدیه سابق گذاشتیم و دروازه را قفل کردیم.
نمیه های شب بود که ناگهان دروازۀ خانۀ ما بصدا درآمد و من سراسیمه بطرف دروازه رفتم و وقتی با محمد حسین نگهبان ساختمان بلدیه روبرو شدم، او بلافاصله گفت : از گاراژی که موتر را گذاشته ای صدا های عجیبی شنیده میشود.
ـ صدا ؟
ـ بلی، ممکن است دزدان از دیوار عقب به داخل گاراژ نقب زده باشند. من لباس پوشیدم و با محمد حسین بطرف گاراژ رفتم. وقتی جلو گاراژ رسیدم، ترسیدم و دروازه گاراژ را باز نکردم. نگهبان بلدیه نیز وقتی فهمید که جنازه در داخل گاراژ است از ترس فریاد کشید و فرار کرد.
متصل گاراژ، ساختمان وزارت صحیه بود. به آنجا رفتم و از (حوالدارا) آنجا کمک خواستم.
سلطان محمد با شش تن عسکر مسلح همراۀ من به عقب دروازۀ گاراژ رسیدیم. ما هفت نفر بودیم و اما هنوز هم میترسیدیم. سرانجام تصمیم گرفتیم که دروازه را باز کنیم و اینکار را هم کردیم. در زیر نور چراغ دیدیم که مرده زنده شده و از موتر جنازه بیرون آمده  و وقتی حقیقت را در میآبد برای نجات خود تلاش میکند و گاراژ را بهم میزند. اما وقتی موفق نمیشود خود را از گاراژ و از کنار موتر جنازه نجات بدهد از ترس و وحشت دوباره سکته میکند و دوباره میمرد.
ما جناره را در داخل گاراژ در حالی یافتیم که به یک پهلو، روی موتر جنازه افتاده بود. من با ترس و لرز به او نزدیک شده و لباسهایش را کشیدم و با کمک دو نفر دیگر میت را دوباره در بین موتر گذاشتم. در این وقت هوا دیگر کاملاَ روشن شده بود و هیت سه نفری وزارت معادن و صنایع نیز آمده بودند. ما مرده را به (چهار آسیاب) بردیم و به اقاربش سپردیم. اما چند لحظه بعد خانم متوفا سراسیمه پیش ما آمد و سراغ واسکت کهنۀ شوهرش را گرفت. من واسکت را که از تن مرده بیرون آورده بودم برایش دادم. او در مقابل دیدگان حیرت زدۀ ای ما (استر) واسکت را پاره کرد و از بین آن هشتاد نوت پنجصد افغانیگی را بیرون آورد. زن گفت : این پولهای چوب درختان ما بود که شوهرم میخواست با آن به بیت الله شریف برود.
خاطرۀ را که نقل کردم یکی از خاطرات جالب عبدالغفور است که فعلاَ به حیث (باشی) موتر های جنازه کار میکند.  غفور مردیست شصت ساله که دو همسر و شانرده فرزند دارد. از او میپرسم در کدام سال برای نخستین بار موتر جنازه در افغانستان رواج یافت؟  او میگوید : در سال ١٣١۶ بلدیۀ آن زمان  یک عراده موتر (شورالیت) کهنه را به صورت موتر جنازه درآورده و من به عنوان رانندۀ آن برگزیده شدم. اولین جنازۀ را که توسط آن موتر به گورستان بُردم خانم یک مسگر بود.  چند سال بعد عوض این موتر یک عراده موتر تیزرفتار (فورد) مخصوص جنازه از امریکا خریداری و وارد کابل گردید. این موتر بیش از سی سال کار کرد. چند سال قبل دو عراده موتر دیگر که هریک به قیمت یک لک و شصت هزار افغانی [یکصدو شصت هزار افغانی] خرایداری شده بود در پهلوی موتر سابقه بکار انداخته شد.
از (باشی) موتر های جنازه میخواهم تا یکی از خاطرات جالب دیگرش را برایم قصه کند. کمی فکر میکند و بعد میگوید :
در سال ١٣۲٠ یکروز جنازۀ شخصی را به تگاب انتقال میدادیم. چون در آن زمان راه ها خراب بود، ناچار شدیم شب را در یک سرای مخروبه در (محمود راقی) توقف کنیم. میت را اقاربش از موتر به داخل یکی از اتاقهای سرای انتقال دادند و خود شان برای تهیۀ غدا بطرف خیمه های کوچی ها رفتند. ساعتی برای استراحت در جستجوی جای برآمدم . اما وقتی فهمیدم که تنها مانده ام ترسیدم. سراسری بدنم به لرزه افتاده بود. گوشهایم صدا میکردند و بی اراده اینسو و آنسو میدویدم. ناگهان خود را در بالای سر جنازه یافتم. وقتی نگاهم به کفن سفید مرده افتاد، دیدم یا بهتر است بگویم تصور کردم که مرده با کفن سفید اش روی دو زانو نشسته و مرا تماشا میکند. فریادی وحشتناکی کشیدم و فرار کردم که از زینه ها به پائین افتادم و از حال رفتم. وقتی بهوش آمدم دیدم عده یی در بالای سرم جمع شده اند و قرآن شریف میخوانند.
در این لحظه دانه های عرق را میبینم که در پیشانی (باشی عبدالغفور) بل ـ بل میکند. او از یاد آوری این خاطره ناراحت شده است. برای اینکه او را از این وضع نجات داده باشم از او میپرسم : راستی از پیشۀ خود راضی هستی؟
میگوید : بلی، خیلی هم راضی هستم زیرا من این کار را خدمت به مردم میدانم و از هجده سالگی کارم همین بوده و تا زنده هستم به همین کار ادامه خواهم داد. هر روز صبح با وضو و طهارت بالای وظیفه میآیم.
سخنش را قطع کرده میپرسم : از اینکه همیشه با جنازه سر و کار داری چه احساس میکنی؟
میگوید : دیدن جنازه ها برایم بی تفاوت شده ولی عقیده ام در این موضوع راسخ شده که این دنیا ناپایدار است و اگر مسالۀ زندگی و نفقۀ فرزندانم نمیبود شاید گوشه نشینی اختیار میکردم.
میگویم ممکن است باز هم یکی از خاطرات خود را برایم قصه کنی؟
کمی به فکر فرو میرود و بعد میگوید:
 یکروز....
میگویم : خوب  ادامه بده !
ولی او سکوت میکند.
میپرسم چرا سکوت کردی؟
جواب میدهد : شاید باور نکیند !
ـ چرا باور نکنم، بگو !
میگوید : چند سال قبل جنازۀ را به (قلعۀ حشمت خان) بُردم. در آنجا جنازه را در قبر گذاشتند و سر قبر را هم بستند. زمانیکه قادر (قبر کن) که در عین حال مجاور زیارت (جابر انصار) هم بود بیل را به قسمت پائین قبر پرتاب کرد، صدای عجیبی برخواست و سنگ و خاک روی قبر در داخل قبر ریخت. همه از ترس فرار کردیم. من با موتر جنازه خود را به شهر رساندم اما تا چند روز نتوانستم آن واقعه را از یاد ببرم.
مصاحبه کننده گل احمد وهاب نوری
مجله ژوندون ١٩ جوزای سال  ١٣۵۲


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر