۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۰, جمعه

(خلیفه نظام) پهلوانِ

 که مدت بیست سال در افغانستان حریف نمی یافت

شاید کمتر کسی در کابل وجود داشته باشد که نام خلیفه نظام را نشنیده باشد. حتی آنانیکه نه تنها به ورزش پهلوانی دلچسپی ندارند، بلکه اصلاَ به ورش علاقمند نیستند بازهم نام خلیفه نظام را شنیده اند و جسته و گریخته چیز هایی درباره او میدانند.
نظام که روزگاری یکه تاز زمان خود بود حالا دیگر از ورزش دست کشیده است. وقتی دربارۀ خودش گپ بزنید با آوازی فروتنانه و شکسته میگوید " حالا دوران ما گذشته دیگر........ هر چیز از خود دوران دارد".
خلیفه نظام در حال حاضر غالباَ روزهایش را در کلپ آریانا کنار توشک پهوانی سپری میکند و به پهلوانان جوان راه و چاه کسب پهلوانی را یاد میدهد. شاید هم در چنین لحظاتی به یاد گذشته ها میافتد. همانجا در کلپ آریانا دیدمش و از اش پرسیدم که چند سال پیش پهلوانی را آغاز کرده، جواب داد " من سی سال پیش شروع به ورزش پهلوانی کردم و از همان اول شاگرد (خلیفه برات) بودم و تا آخر پیش کسی دیگری نرفتم. خلیفه برات از قهرمانان به نام افغانستان بود. او تا هنگام مرگش یعنی بیست سال در سراسر افغانستان جوره نمی یافت. تنها کسانی که از خارج می آمدند با خلیفه برات مسابقه می دادند و او هم هیچ کدام از این مسابقه ها را نباخت. بزرگترین حریف او سلیمانخیل بود که سه بار با برات مسابقه کرد. دو دفعه مساوی شدند و بار سوم سیلمانخیل شکست خورد.                                                                            از خلیفه نظام پرسیدم که چگونه به ورزش پهلوانی رود نهاد و انگیزه اش در این کار چی بود.                                       پاسخ داد : آن وقت ها، یعنی سی سال قبل ما زمینداری داشتیم یک روز در نزدیکی زمین های ما ضربِ میل شد، به تماشا رفتم. حرکات و اندام های پهلوانان مرا سخت سرم تاثیر کرد و شوق پهلوانی در دلم پیدا شد. در آن زمان اگر چه برادرم بهرام الدین ورزش میکرد اما پدرم به من اجازه نمی داد که پهلوانی کنم. از این رو روز ها دزدکی در ارکارۀ برادرم کله کشک می کردم و ورزشِ پهلوانان را با علاقه می دیدم. در اینجا خلیفه نظام کمی سکوت می کند و سپس می گوید: یک روز آوازه افتاد که در بالاحصار ضربِ میل و پهلوانی میشود. آن روز (خلیفه بَرو) که روزگاری از پهلوانان بنام زمان خودش بود ولی دیگر پیر و شکسته شده بود از من و چند پسر دیگر خواست که میل ها را به بالا حصار ببریم. آن روز گروۀ بزرگی از تماشاگران در بالاحصار گرد آمده بودند. نامدارترین پهلوانان وقت یعنی عیسی بینی حصاری، بابه قادر، خلیفه برات، میرزا گل شیوکی وال، خلیفه بهرام، خلیفه عیسی سماوارچی، حسن لنداک، عبدل سیاه و برات لانجه حاضر بودند. اینان همه از پهلوانان دیو پیکر کابل به شمار می رفتند. آن روز وقت ضربِ میل و زور آزمایی به نظر می آمد که زمین زیر پای شان می لرزد.  شوق من دیگر اندازه نداشت و پس از آن کم کم و پنهان از پدرم ورزش را شروع کردم. خلیفه نظام باز هم خاموش شد، لبخندی زد و ادامه داد : در همین وقت شوق مرغبازی هم در دلم پیدا شد. در آن وقت پسر عمه ام مرغ کلنگی تربیت می کرد. روزی چوچه مرغی را از او گرفتم و به خانه آوردم که "آبادش" کنم. آن شب در پتۀ صندلی به پدرم گفتم که پسر عمه ام چوچه مرغ های خوبی دارد. می توانم یکی از آنان را بیارم خانه و تربیت کنم. پدرم خندید و چیزی گفت که من سخت متعجب شدم و در ضمن از خوشحالی در پیراهن خود جای نمی شدم. پدرم گفت " بچیم دو تربوز در یک دست گرفته نمیشه، یا پالوانی کو یا مرغ بازی".                                   این خودش نشان می داد که پدرم از ورزشِ دزدانه من خبر دارد و حالا دیگر اجازۀ ورزش را میدهد. فردا صبح وقت چوچه مرغی را که از پسر عمه ام گرفته بودم بُردم و در حویلی آنان رها کردم.  دیگر درست پهلوانی را شروع کردم .                          
پرسیدم : در آن وقت کدام چال ها زیاد رواج داشت؟                                                                                                  خیلفه نظام پاسخ داد : در آن وقت ها بیشتر درامه، لوگان، بغلی، کرنگ، لنگ خاک، لنگ ایستاده، سواری، کله زنگ، مهره، سخی، جوانه مرگی، دیوبند و بعضی دیگر چال ها رواج داشتند. بسیاری از این چال ها امروز هم مروج است. ولی بعضی از آنها مثل دیوبند (فَول) بشمار میرود. البته در آن وقت ها (فَول مَول) وجود نداشت و هرکسی هرچی دلش می خواست انجام می داد.                                                                                    پرسیدم مسابقه چقدر دیر دوام می یافت؟                                پاسخ داد : در آن وقت از مسابقه های قصه می کردند که چندین شبانه روز ادامه پیدا کرده بود. مثلاَ پدرم قصه می کرد که (یوسفِ بچه) و خیلفه بهرام دو شبانه روز کُشتی گرفته بودند و آخر هم مساوی مانده بودند. 
پیش از این که (سراج) رئیس المپیک شود مسابقه یک، یک و ساعت طول می کشید و اما (سراج) این مدت را به نیم ساعت تقلیل داد.   
خلیفه نظام در معرفی پهلوانان آن روز کابل گفت: در تمام کابل دو دسته پهلوانان وجود داشت، یکی را دستۀ خلیفه بهرام و دیگری را دستۀ (خلیفه رامی) می گفتند. من به دستۀ (خلیفه رامی) تعلق داشتم.  زیرا شاگرد برات بودم و برات شاگردِ (عزیزِ رنگ زرد) بود و او شاگرد (رامی). اصلاَ پهلوانان (ده افغانان)، چنداول و مراد خانی به دسته (رامی) مربوط بودند و پهلوانانِ ریکاخانه، دروازۀ لاهوری، شوربازار و کوچۀ علیرضا خان به دستۀ خلیفه بهرام . این دو دسته غالباَ در برابر همدیگر صف آرایی می کردند و به همدیگر کَوُر و کتره می گفتند. وقتی کسی از یک دسته کمان را می برداشت و شعری کتره آمیزی می خواند حریفش از دسته دیگر بیدرنگ منظور او را می فهمید و جواب می داد. این کار یک نوع چلنج و اعلان مبارزه بود.                                        از خیلفه نظام پرسیدم  : چه وقت نخستین مسابقه را انجام دادید؟ در پاسخ گفت : وقتی شش سال ورزش کردم برای مسابقه آماده شدم. اولین حریفم (جمعهِ فراش) بود که شکست دادمش و از همین جا مسابقه هایم شروع شد.          
گفتم : مجموعاَ چند مسابقه داده اید؟                                        گفت : تعداد مسابقه های داخلی و خارجی من به چهل می رسد. علت کمی مسابقاتم آنست که در مدت بیست سال اصلاَ در افغانستان حریف نداشتم. در تمام مسابقات که در افغانستان کرده ام هیچ نباخته ام. 
خلیفه نظام گفت که به جاپان ، ایتالیا و اندونیزیا در ترکیبِ تیم افغانی برای مسابقه رفته است. ولی در سفر های اتحاد شوروی، تایلند و هندوستان سِمَتِ مربی را داشته است. 
او گفت : در جاپان من در آسیا چهارم شدم. در ایتالیا مقام دوازدهم را گرفتم و در اندونیزیا مقام هشتم به من رسید.                      پرسیدم : سخت ترین کُشتی تان کدام بوده است؟ 
جواب داد : مسابقه ام با (علی محمدِ بی بی مهرویی) بسیار دشوار بود. این پهلوان در کابل درجه اول را داشت. در آن مسابقه از بغلش برآمدم و زیر گرفتمش وتوانستم که در یک و نیم دقیقه چُتش کنم. او یک ماه بعد باز هم تقاضای مسابقه کرد. با گرفتن دوازده صد افغانی که در آن زمان پول خیلی زیادی بود باز هم با او مسابقه کردم. این بار با درآمدن زیر گرفتمش و در ده دقیقه چُت شد.                                                   
خلیفه نظام درباره مسابقه اش با سلیمانخیل گفت : روزی در استدیوم با کسی جوره شدم. سلیمانخیل که در دندانه ها نشسته بود پائین شد و کنار من ایستاد. هر چند مردم برایش عذر کردند فایده نکرد و بالاخره جوره شدیم. روز مسابقه فرا رسید. پس از هشت دقیقه سلمانخیل با همه زور و قدرتش به من تسلیم شد. ولی یکی از ماموران عالیرتبه حکومت تسلیم شدن او را نپذیرفت و ما مسابقه را دوام دادیم. من بسیار زور برآمدم. به هرسو میزدمش و بالاخره او روی زمین نشست و نتوانست حرکتی بکند و من غالب اعلان شدم.                 
گفتم : چند تا شاگرد در این مدت تربیه کرده اید؟              
گفت : بیشتر از هزار شاگرد داشته ام، بعضی از این شاگردانم بسیار معروف بوده اند و یا هستند. مانند ابراهیم، فیض، داود، محی الدین، اشرف عزیز، سلطانِ قصاب، اختر، آصفِ سنگ کش، کبیر، جان آقا و قربان. بعضی از شاگردان دیگرم اکنون تازه کار اند ولی به زودی آزموده خواهند شد. مانند حضرت، کریم، دستگیر، نظام، میرزا، مهدی، غلام سخی، جانداد، عباس، عمر، حبیب، جان محمد، احمد و دیگران .
پرسیدم : چرا خیلی دیر ازدواج کردید؟  جواب داد: ازدواج از ورزش بازم می داشت. هنگامی که از ورزش دست کشیدم، عروسی کردم. حالا یک پسر چهار ساله دارم که نامش ویس الدین است و یک دختر یک ساله بنام فوزیه. 
خلیفه نظام گفت که از آغاز گشایش کلپ معارف مدت چهارده سال در ان کلپ سِمَتِ مربی را داشته است. 
پرسیدم : می خواهید پسرتان هم پهلوان شود؟ 
خندید، با محبت به سوی پسر خُرد سالش دید و گفت : ها، میخواهم، همین حالا هم پسرم (ای سو ، او سو میکنه) .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر