۱۳۹۲ آبان ۲۰, دوشنبه

نورمحمد تره کی چگونه به قتل رسید؟



بخش اول
اسم من محمد اقبال ولد عبدالقیوم رتبه ام لومری بریدمن آمر کشف گارد خانۀ خلق و مسکونۀ پنجصد فامیلی خیرخانه مینه.

به تاریخ شانزدهم میزان سال ١٣٥٨ من به دفتربودم و میخواستم به طرف منزلم بروم. به همین دلیل ینفورم نظامی ام را نیز درآورده و لباس شخصی به تن کرده بودم. من منتظر بودم تا اگر کدام موتر از داخل خانۀ خلق [ ارگ ریاست جمهوری] به طرف شهر برود و من نیز بتوانم توسط آن خود را به شهر برسانم و از آنجا توسط بس های شهری به منزلم بروم. اما در این هنگام تیلفون دفترم به صدا در آمد. گوشی را برداشتم، جانداد قومندان گارد بود. او از من خواست تا نزد او در دفترش که در طبقۀ بالا قرار داشت بروم. 
وقتی وارد دفترش گردیدم از این که با لباس شخصی نزدش رفته بودم معذرت خواستم. جانداد گفت: فرقی نمی کند، بیا و بنشین.
(روزی) نیز آنجا نشسته بود و متصل رسیدنم (ودود) هم آنجا آمد.
 ـ (روزی) و (ودود) کی ها هستند؟
(روزی) آمر سیاسی گارد خانۀ خلق و رتبه اش لومری بریدمن است. همچنان (ودود) آمر مخابرۀ گارد خانۀ خلق و رتبه اش تورن است.
به هر حال جانداد رویش را جانب ما دور داده گفت " همین طور مسایل است که چاغ میشه !".
بعد از شنیدن این حرف های جانداد من با خود فکر کردم که ممکن کدام قطعه منتظره باشد و یا کدام جایی چیزی واقع شده باشد و یا هم امپریالیزم در کدام جایی به کدام توطئه دست زده باشد و این قومندان صاحب حالا میخواهد ما صاحب منصب ها را از این موضوع با خبر بسازد.
من از او پرسیدم که خیریت است؟
قومندان صاحب [جانداد قومندان گارد] گفت که نظر به امر کمیتۀ مرکزی بیروی سیاسی و فیصلۀ شورای انقلابی باید رفیق تره کی از بین برده شود و من به شما دستور میدهم که شما باید این کار را انجام بدهید.                                            من گفتم: قومندان صاحب! وقتی کمیتۀ مرکزی، شورای انقلابی و بیروی سیاسی چنین فیصله نموده است باید در این مورد سندی نیز وجود داشته باشد. آیا چنین سندی وجود دارد؟ 
جانداد گفت: " کم عقل !  شما چه سند میخواهید؟ پلینوم کمیتۀ مرکزی دایر شد و از شورای انقلابی کشیدیش. از کمیتۀ مرکزی خارج ساخته شد. او [تره کی] حالا یک آدم عادی است. در این مورد [ قتل تره کی] تصمیم گرفته شده و این طور نیست که این موضوع مخفی باشد".
من برایش گفتم که پس در این صورت باید این خبر از طریق رادیو اعلام شود !
جانداد گفت " اعلان میکنه، خو به یک شکل دیگه. حزب اسرار پنهانی هم داره، شما ای گپه شور داده نمیتانین. من برای شما امر میکنم که شما ای کاره اجرا کنین".
جانداد در ختم حرف هایش به (روزی) وظیفه داد تا نزد لوی درستیز برود زیرا با او کار دارد. (روزی) رفت (ودود) نیز از آنجا خارج شد و من هم به دفترم در طبقۀ پائین برگشتم.
لحظاتی بعد جانداد دوباره مرا نزدش خواسته برایم پنجصد افغانی داده گفت " ای پنجصد روپیه را بگی و برو هشت متر تکۀ سفید را در بازار بگیر و به شکل روجایی جور کو و پس پیش من بیا".
من این کار را انجام داده دوباره نزد او برگشتم. روجایی را 
بالای میزش گذاشتم و او آن را گرفته به داخل میزش گذاشت. در این هنگام (روزی) که با لوی درستیز ملاقات کرده بود نیز آمده به جانداد گفت که لوی درستیز میگوید: " ایره [تره کی را] در پهلوی مرقد برادرش در اونجه دفن کنین، همونجه که پارسال برادر تره کی صاحب فوت کرده بود. در او وقت جانداد همرای شان رفته بود و [مرقد برادر تره کی را ] جانداد برای تان نشان میدهد".
با شنیدن این حرف ها جانداد به (روزی) گفت که لوی درستیز اشتباه نموده است. زیرا سال گذشته در مراسم تدفین برادر تره کی او یعنی جانداد نه بلکه شخص لوی درستیز اشتراک کرده بوده است و آدرس قبر برادر تره کی را نیز باید خود لوی درستیز بداند. بناَ او یعنی (روزی) باید بار دیگر نزد لوی درستیز برود و آدرس قبر را از او بپرسد. اما (روزی) بهانه آورد و از رفتن دوباره نزد لوی درستیز ابا ورزید.  بناَ جانداد رو به من نموده گفت تا من نزد لوی درستیز بروم و آدرس قبر برادر تره کی را از او بگیرم.
من نزد لوی درستیز رفتم و او برایم گفت که قبر برادر تره کی در (قول آبچکان) در نزدیک سرک و در کنار یک درخت قرار دارد. حالا این وظیفه جانداد است که آنرا برای تان یافت کند.
وقتی نزد جانداد برگشتم و جریان را برایش تعریف کردم برایم گفت که او شخصاَ مصروف است و نمی تواند برود و قبر مذکور را پیدا کند. بناَ به من وظیفه داد تا این کار را انجام دهم. من هم به (قول آبچکان) رفتم. اما باوجود تلاش زیاد موفق به یافتن قبر برادر تره کی نشدم. بالاخره از دو تن ریش سفید های محل آدرس را پرسیدم و آنها قبر مذکور را برایم نشان دادند. من بعد از نشانی کردن قبر دوباره نزد قومندان گارد یعنی جانداد برگشتم و برایش از این موضوع گزارش دادم. جانداد برایم گفت " در اونجه نفر های کام [سازمان استخبارات] موظف هستند و حالا اگر کسی سرت فهمیده باشه و موضوع افشا شده باشد، تو خودت از دست خود اعدام میشی !".
من برایش اطمینان دادم که چنین چیزی اتفاق نه افتاده است.
من تقریباَ تا ساعت هشت و نیم شب در دفترم بودم. بعداَ جانداد مرا دوباره نزدش فرا خوانده گفت باید با (روزی) به یک جایی بروم. 
(روزی) موتر (لندا وور) سفید رنگ را سوار شد و ما به طرف پل محمود خان براه افتادیم. 
من از او پرسیدم که کجا میخواهد برویم؟ او برایم گفت که لوی درستیز برایش هدایت داده است تا به تپۀ شهدا رفته و از آنجا یک مقدار سنگ را همراه با تعدادی از سربازان به (قول آبچکان) نزد مرقد برادر تره کی باید انتقال بدهیم. 
وقتی به تپۀ شهدا رسیدیم ما را به غند محافظ رهنمایی کردند و در آنجا چهار صاحب منصب که بیل و کلند با خود داشتند با ما پیوستند اما آنها از دادن سنگ به ما، معذرت خواستند. در این هنگام (روزی) به یادش آمد که چند روز قبل برای نوشتن شعار ها  آهن های ضخیمی را به فابریکه حربی انتقال داده است. بناَ تصمیم گرفت تا به آنجا رفته به عوض سنگ چند پارچه آهن را با خود بگیریم. به هر حال بعد از بدست آوردن دو تختۀ کلان آهن از فابریکه حربی و گذاشتن آن در موتر (روزی) رویش را طرف من نموده گفت : "حالا باید همان قبر برادر تره کی را برایم نشان بدهی!" 
بعد از آن که من قبر را برایش نشان دادم او به صاحب منصب های که با ما آمده بودند هدایت داد تا قبر را حفر کنند. بعد از آماده شدن قبر، ما افرادی را که با خود از غند محافظ آورده بودیم دوباره به محل وظیفۀ شان رساندیم و خود ما دوباره به خانۀ خلق آمده نزد جانداد رفتیم.
(روزی) برای جانداد از آماده بودن قبر و سایر ترتیبات اطمینان داد.
جانداد گفت " بسیار خوب شما بروید به "اونجه" (ودود) نیز از قبل "اونجه" رفته است".
من که از محل نگهداری تره کی اطلاع نداشتم از (روزی) پرسیدم که تره کی صاحب در کجاست؟
(روزی) برایم گفت "همینجه در کوتی باغچه اس ".
(روزی) موتر را در دهن دروازۀ کوتی باغچه توقف داده اول خودش و بعداَ من به داخل رفتیم. 
(ودود) نیز آنجا بود. (روزی) ا ز (ودود) پرسید " کجاس ؟". (ودود) جواب داد " همینجه، در اطاق ". 
 ما هر سه به طرف اطاق روان شدیم. درب منزل اول قفل بود. اما (روزی) کلید را با خود داشت و دروازه را باز کرد. نخست (روزی) به تعقیب او (ودود) و در اخیر هم من به طرف طبقۀ بالا روان شدیم. در آنجا نیز دروازه قفل بود. با وجود دق الباب کردن کسی در را بروی ما باز نکرد. اما (روزی) از طریق دیگری وارد اطاق شد. ما در بیرون اطاق صدای حرف زدن او با با  تره کی را می شنیدیم.
پس از لحظۀ (روزی) ما را صدا زد تا به داخل اطاق برویم. وقتی داخل اطاق شدم تره کی را دیدم که چپن به تن داشته و به پا ایستاده بود. 
(روزی) برایش گفت که ما آمده ایم تا تو را به جای دیگری ببریم. 
تره کی صاحب از ما خواست تا بکس هایش را نیز با او بیآوریم. 
اما (روزی) برایش گفت "شما اول با ما بیائید ما بعداَ بکس های تان را می آوریم".
تره کی برگشت و یک بکس کوچ را باز کرده گفت " در همی یک چهل و پنج هزار روپیه و یک چیزی زیورات اس. اینمی ره اگر اوشتک ها زنده بودند بری امی اوشتک ها بتین".
(روزی) برایش گفت این ها را ما بعداَ روان می کنیم ولی حالا شما با ما بیآئید.
به این ترتیب نخست تره کی صاحب و به تعقیب آن (روزی) به طرف طبقۀ پائین روان شدند. زمانی که به طبقۀ پائین رسیدیم (روزی) تره کی را به داخل یک اطاق هدایت داد. من تا آن زمان نمی دانستم که (روزی) چه هدایت گرفته که چگونه تره کی صاحب را به شهادت برساند. در واقع در این هنگام قومندۀ ما بدست (روزی) بود. او ما را نیز به داخل اطاق طلبید. تره کی صاحب در آنجا ساعت بند دستی اش را باز کرده و همراه با کارت حزبی اش که آن را در جیب خود داشت به (روزی) داده گفت "اینها را به امین بدهید". 
(روزی) آنها را گرفته به کناری گذاشت. بعداَ روجایی را گرفته  به من گفت " دست هایشه بسته کو ! 
یک دستشه خود (روزی) بسته کرد و یک دست دیگرش را همی رفیق ودود هم کتی ما کمک شد".
بعد از بستن دست های تره کی (روزی) به ما گفت شما همینجا باشید تا من در را ببندم. 
در این هنگام تره کی صاحب از (ودود) خواست تا یک گیلاس آب برایش بیآورد. (ودود) به من گفت تا این کار را انجام دهم. من گیلاس را گرفتم و خواستم آب بیآورم که (روزی) بالایم صدا زد : چی میکنی؟
گفتم : تره کی صاحب آب میخواهد. 
(روزی) گفت " بیا حالا وخت آب نیست". به اطاق برگشتم. (ودود) پرسید آب نیاوردی ؟ گفتم (روزی) نگذاشت. 
این بار (ودود) گیلاس را گرفت و خواست آب بیآورد اما (روزی) او را نیز مانع شد. 
روز های بعد  وقتی من از (روزی) پرسیدم که چرا نگذاشتی برای تره کی آب بیاوریم گفت " مه روا داری نداشتم که باز اگر آب می خوردن به تکیلف میشدن".
بعداَ (روزی) به تره کی گفت که در روی بستر بخوابد. " وقتی او روی بستر خوابید مرا لرزه گرفت. نمی توانستم حرکت کنم. (روزی) دهنش را محکم گرفت. پاهایش حرکت کرد. (روزی) بالای (ودود) قهر شد که پاهایش را بگیر!. (ودود) پاهایشه گرفت. اما باز هم حرکت میکرد. در این هنگام (روزی) به من گفت که : بگی ! زانویشه بگی که شور نخوره !. بعد از چند دقیقه دهنش را رها کرده بالشت را روی دهنش گذاشت و این بار وقتی رهایش کرد، تره کی صاحب جان داد".
در این هنگام (روزی) به من گفت تا نزد قومندان گارد بروم و همان تکه را که قبلاَ آورده بودم از نزدش بیآورم. 
وقتی همراه با تکه نزد آنها برگشتم دیدم که (روزی) و (ودود) جسد تره کی صاحب را توسط شال به بیرون در دهن دروازه  انقتال داده اند. من هم به کمک آنها شتافتم و ما جسد را به موتر بالا کردیم.
در نزدیک قومندانی گارد (روزی) بیل ها را نیز گرفت و در همان لحظه جانداد قومندان گارد نزد ما آمده یک دستگاه مخابره را به (روزی) داده گفت "هر چند امنیت شما توسط (کام) گرفته شده و تعقیب هم میشوین با آنهم این مخابره نزد تان باشد تا اگر با مشکلی برخوردید با من داخل تماس شوید". 
بعداَ من در جریان راه متوجه شدم که واقعاَ یک موتر څارندوی ما را تعقیب میکرد.
ـ از کدام حصه در تعقیب شما بود؟
تقریباَ از حصۀ پشتونستان وات به تعقیب ما بود و بعداَ وقتی ما جانب قول آبچکان پیچیدیم قریب بود موتر ما با موتر مذکور تصادم نماید. اما سرنشینان موتر مذکور بدون آنکه چیزی بگویند موتر شان را عقب کشیدند و ما به طرف قول آبچکان روان شدیم.
وقتی آنجا رسیدیم جسد تره کی صاحب را که در همان شال پیچانده شده بود از موتر پائین کرده لباس هایش را تبدیل نمودیم. (روزی) لباس های او را گرفته به موتر گذاشت. جسد را در داخل کفن پیچانده و با احترام زیاد به قبر گذاشتیم. بعداَ با همان دو تخته آهن که قبلاَ آورده بودیم سر قبر را کاملاَ پوشیدیم و خاک بالایش ریختیم. به تعقیب آن دو دانه (سنگ کلان دیگی) را که در بالای قبر ها میگذارند از بالای قبر های دیگر آورده بالای قبرش گذاشتیم و آنرا منظم درست کردیم.
بعد از آن (روزی) به جانداد مخابره کرده گفت " قومندان صاحب ما از قول آبچکان گپ میزنیم و همو وظیفۀ که به ما داده بودین، او وظیفه ختم شد".
جانداد در جواب گفت " بیآئین". 
وقتی ما نزد جانداد رسیدیم او بالای (روزی) قهر شد که چرا در مخابره گفتی مه از قول آبچکان گپ میزنم؟ "تو باید میگفتی که فلان مرکز هستم و فلانی مرکز را کار دارم". 
بعد جانداد گوشی تیلفون را برداشت به کدام شخصی تیلفون کرد. در این هنگام ما گریه می کردیم.
وقتی جانداد صحبتش را در تیلفون تمام کرده بود به ما گفت هرچند افراد کام نیز در قول آبچکان وظیفه اجرا میکنند اما با آنهم من با علی شاه قومندان څارندوی صحبت نموده و برای او گفتم که یک پهره دار را برای امنیت قبر به آنجا بفرستد. تا کسی جسد را از قبر بیرون نکند. 
او بعداَ بالای ما سه تن قهر شد که " شما گریه نکنین ! متاثر نباشین. ای فیصلۀ حزب است، فیصلۀ کمیتۀ مرکزی است و ما و شما مجبور هستیم که از هیات رهبری اطاعت کنیم".
او بعداَ ما را به نان دعوت کرد اما من برایش گفتم که نان خورده نمی توانم. (ودود) گفت هر چند نان نخورده است ولی هیچ اشتها ندارد و نان خورده نمی تواند.
ـ چند بجۀ شب بود که شما بازگشت کردین از دفن کردن ؟ تقریباَ در حدود دو نیم بجه بود که ما برگشتیم.
ـ وقتی تره کی صاحب به شهادت میرسید او برای شما نگفت که نکنید این کار را ؟
تره کی صاحب هیچ چیز نگفت. صرفاَ همان ساعت و کارت حزبی اش را برای ما داد تا به امین بدهیم.
یک مطلب دیگر را فرآموش کردم بگویم. آن این که وقتی من به جانداد قومندان گارد گفتم که هرگاه واقعاَ برای قتل تره کی دستور از طرف حزب داده شده پس باید این فیصلۀ حزب از طریق رادیو نیز پخش شود، جانداد به من گفته بود که " اعلان میشه از رادیو مگر به یک شکل دیگه" و بعداَ فرادی همانروز وقتی خبر مرگ تره کی [به بهانۀ مریضی] از رادیو نشر شد جانداد رویش را طرف من برگشتانده گفت " رفقا اینه مه نگفته بودم بری تان که از رادیو اعلان میشه اما به یک شکل دیگه ؟".
نوت : این استجواب به ساعت یک و چهل دقیقه بعد از ظهر روز بیست و چهارم جدی سال ١٣٥٨ توسط (سر څارمن عبدالرحیم ) و (څارمن جمعه خان) به صفت هیات تحقیق صورت گرفته است.
ماخذ روزنامۀ انیس چهارم دلو ١٣٥٨ شمسی.
در بخش دوم حرف های (ودود) آمر مخابرۀ ارگ را خواهید خواند که نه تنها از قتل نورمحمد تره کی بلکه از چگونگی دستگیری خانواده و محافظین او نیز میگوید.





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر