۱۳۹۲ بهمن ۲۸, دوشنبه

کاکه اورنگ و کاکه بدرو ـ بخش اول

باغستان شهر ما و نواحی آن به اصطلاح مردم ستارۀ ماۀ میزان خورده و به اوج پختگی و لذت خود رسیده بود. با عدۀ  از ادبا و ارباب ذوق و حس بدیع عازم باغ چهلستون گشتیم.

استاد جلیل القدر مرحوم جناب قاری عبدالله ملک الشعرا که ذاتاَ کم حرف میزد و عواطف شان را جز با اشعار آبدار اظهار نمی نمود در آن روز نهایت خرم و خندان به نظر میخورد و به هر سو که نظر می افگند کلمۀ سبحان الله بر زبان میراند و بر صنع صانع بی چون ثنا می فرستاد. در این هنگام بدون کدام تمهید استاد مرحوم سرور گویا که به نزد ملک الشعرا مقام ارجمندی داشت چنین سوال نمود  "وقتی که شما به صبیۀ (فقیر احمد خان مجلس آرا)[i] وصلت نمودید، سن او چند بود؟" همه از این سوال نا به هنگام تعجب نمودیم. مگر جناب قاری با چهرۀ بشاش پاسخ داده گفتند: او در آن وقت مرد مسنی بود و تقریباَ عمر او بیش از شصت سال تخمین می شد.
اینجانب که با آن هنرمند خیلی دلچسپی داشتم از استاد خواهش کردم تا اگر حکایتی از فقیر احمد خان به خاطر داشته باشند بیان فرمایند. دیگر رفقا نیز خواهش مرا تائید نمودند و استاد فرمود : چون امیر عبدالرحمان خان در سنه ١٢٨٠ شمسی در شهر کابل وفات نمود پسر بزرگش سردار حبیب الله خان به تخت سلطنت نشست. امیر جوان مدتی از غم پدر سوگوار بود تا روزی مقربان دربار از فقیر احمد خان مجلس آرا نزد امیر یادآوری نموده خواهش نمودند تا او را بحضور استحضار فرمایند و به این وسیله می خواستند غبار کدورت را از خاطر امیر رفع نمایند.
فقیر احمد خان گفت چون در کوتی باغچه[ii] به نزد امیر رسیدم از من خیلی نوازش فرمود و مرا در پهلویش نشانده گفت: شما را به مانند عم خود محترم می شمارم. زیرا پدرم به شما علاقه و محبت زیاد داشت. از طرف دیگر از شما شاکی و گله مند می باشم که چرا تا وقتی خودم شما را احضار نه نمودم به میل خود نزدم نیامدید؟.
خُسرم عذر فرو گذاری خود را نسبت به کهولت سن و علالت مزاج خواسته دعای مغفرت به روح امیر متوفی خواند  و طول عمر امیر جوان را از خداوند طلب نمود. سپس خاموش نشست و چیزی نگفت. در مجلس سکوت کامل حکمفرما بود. تا این که یکی دو نفر از مصاحبین آغاز به سخن نموده و از استعداد و مهارت او در فن حکایات و تمثیل ستودند. مگر هر قدر در این راه مبالغه نمودند و سعی و کوشش ورزیدند تا او را جهت تفریح امیر سر سخن آورند، فقیر احمد خان همچنان خاموش بود و سماجت آنها به جایی نرسید. تا این که خود امیر از فقیر احمد خان خواهش نمود تا از یاد گار های خود چیزی بگوید.
فقیر احمد خان بعد از اندکی تامل گفت: اگر امیر صاحب اجازه بدهند میخواهم شمۀ از وضع و سجایای کاکه[iii] های شهر کابل، از هزار و دو صد و هفتاد به بعد تا تا جاییکه در حافظۀ من هنوز باقی است به عرض برسانم.
امیر که به این موضوع دلچسپی خاصی داشت پیشنهاد او را به خوشی پذیرفت و خُسرم چنین آغاز به حکایت نمود :
شهر کابل در آن عصر و زمان منحصر به بالا حصار، دروازۀ لاهوری، شوربازاز تا پُل خشتی بود. باقی آنچه به طرف شمال رود کابل از ابنیه و آبادی در اینجا و آنجا دیده میشد همه به اسم حومۀ شهر محسوب میگشت و کسی آنها را در ردیف شهر نمی شمرد. قصبات و دهات مانند ده افغانان و یا گرد و نواح بالا حصار چون تخته پُل، پائین چوک، باغ علیمردان در هر یکی از این مراکز کاکه های بس معروف و ناموری سکونت داشتند که هر یک از آنها چندین یاران و یساولان[iv] و بالکه ها با خود داشتند و هر کدام در کُشتی گیری، شمشیر و نیزه زنی، جنگ با پیش قبض، دشنه [خنجر، کارد بزرگ] و بیکی سرآمدِ دیگران بودند.
این کاکه ها در ناحیۀ خود مسوول امنیت و نظم و نسق هم بودند. چنانچه اگر در آنجا دزدی، جرح و قتل به ظهور  میرسید کاکه می بایست به زود ترین فرصت شخص مجرم را دستیاب نموده به حکومت بسپارد. همچنین در هنگام جنگ با دشمن اجنبی یا داخلی نیز کاکه ها که ما ایشان را در ردیف شوالیه ها و پهلوانان قرن یازده و دوازده اروپا می شماریم نقش بس مهمی داشته و در صف اول مبارزین قرار می گرفتند. چنانچه داستان های بس شگرفی از کار نامه های ایشان زبانزد مردم است.
این کاکه ها کمتر از ناحیه و مرکزی که به آن منسوب بودند به ناحیۀ دیگر می رفتند و اگر ندرتاَ  چنین چیزی واقع هم می شد تماماَ مسلح با  زره ، نیزه و شمشیر و به مشایعت یاران به آن طرف می رفتند. زیرا همچشمی و رقابت های بین کاکه ها موجود بود که غالباَ باعث جنگ و جدال و برهم خوردن امنیت می شد.
گویند روزی کاکه اورنگ که به آن طرف رود کابل سکونت داشت نسبت به امر مهمی با عدۀ از یاران از پُل شاۀ دو شمشیره گذشته جانب بالاحصار روان شد. کاکه بدرو که سر حلقۀ دلیران ناحیۀ پایان چوک بود در دکان سماوارچی نشسته مصروف نوشیدن چای بود. چون چشمش به کاکه اورنگ افتاد و آن زرق و برق و تور و تلوار را دید با آواز بلند گلویش را صاف نمود. این وضع و حرکت در بین کاکه های آن وقت به مثابۀ انداختن دستکش به روی طرف مقابل در اروپا، یک نوع توهین و تخفیف و تحقیر شمرده می شد. لهذا کاکه اورنگ رویش را گشتانده با آواز بلند، طوری که همه عابرین شنیدند فریاد برآورد: انشاالله بعد از نماز جمعه در شهدای صالحین جواب مرا خواهی گرفت !.
چهار روز دیگر هنوز به وقت موعود باقی مانده بود و اما این خبر به سرعت برق در شهر و نواحی کابل پخش گردید. مردم در همه جا از این مسابقۀ دو کاکۀ معروف حرف می زدند و با همدیگر شرط می بستند. عدۀ طرفدار کاکه بدروی پایان چوک بودند و کسانی هم بالای کاکه اورنگ ده افغانان داو بالا می کردند. بهر سو هیاهوی عجیبی برپا گردیده بود.
ده روز قبل از این مسابقه که می توانیم به اصطلاحِ غرب آن را (دوئل) و یا جنگ تن به تن بنامیم میله ای بزرگی در شهدای صالحین برپا گشته بود. شیرینی پز، کبابی، سماوارچی، میوۀ خشک و تر فروش و کلچه فروش با چادر ها و خیمه های رنگ ـ رنگ در اطراف و نواحی (باغ لطیف) که در آن وقت شهرت زیاد داشت در دامان کوۀ شیردروازه بر پا نموده و به این صورت دکان های متعددی برای خورد و نوش تهیه نموده بودند.
بالاخره روز جمعۀ موعود که همه به انتظارش بودند در رسید. جوق ـ جوق مردم از شهر و نواحی به آن طرف رو آوردند. بسی اشخاص که علاقه مفرطی به این مبارزه داشتند حتی بعد از ادای نماز صبح برای اخذ موضع خوبتر در جوار میدان مصاف، حضور به هم رسانیدند. ساعت نُه قبل از ظهر دامان کوه و تپه مملو از خلایق بود. دود های دکان های سماوارچی، حلوا پزی و کبابی به هوا بلند گشته و بوی مطبوع کباب اشتها را تحریک می نمود. آواز خواندن مداحان که از جنگجویان باستانی حکایه نموده و تبرزین های شان را [خنجر، کارد بزرگ] مانند پهلوانان حرکت می دادند با فریاد درویشان که (یا حق) و (یا من هو) گفته کجکول شان را برای انداختن چند پول به مردم عرضه می نمودند از اینجا و آنجا به گوش می رسید. آواز کبک، جل و بلبل از قفس ها بلند بود.
در باغ لطیف بالای صُفه عریضی که مشرف به (هر کارۀ زور آزمایی) [محل زور آزمایی] بود چند تن از سادات و شیوخ بالای دوشک ها نشسته و اشخاص متشخص و معزز در پهلوی آنها دیده می شدند. از مشاهیر هر کس در آن محوطه داخل می شد اول دست سر حلقۀ آنها را بوسیده و بعد به روی صُفه می نشست. یک دسته نوازندگان و سرایندگان با دف و نای نشیده های مذهبی و حماسی [شعری که در جواب شعری انشاد کنند و نثر و شعری که بدان ترنم کنند] را می سرائیدند.
باغ لطیف در زیر تپۀ بالا حصار و دامان شیر دروازه واقع بود و مردم به سهولت می توانستند از بلندی نمایش را تماشا کنند. در یک گوشۀ باغ چاۀ بزرگی که آن را ارهد میگویند حفر نموده بودند و گاوی را در چرخ بسته با دولاب هااز آنجا آب کشیده و به این وسیله درختان و گل های باغچه را آبیاری می نمودند. چنانچه نشیدۀ معروفی در صفت آن حدیقه ساخته و مردم آن را به صورت مرغوبی می سرائیدند :
همان شر شرۀ اوه
همان کش کدن گاوه
همان گوشۀ پیتاوه
 بخدا باغ لطیف است
بعد از ساعت دوازده روز قلق و اضطراب مردم لحظه به لحظه بیشتر می گردید. همه نظر ها به طرف کوتل مختصری که از خرابات جانب شهدای صالحین سرازیر می شد دوخته شده بود. هنوز چند دقیقه به ساعت یک باقی مانده بود که غریوی از مردم برآمده برکوه و دامان پیچید. از هزاران دهن فریادی : کاکه بدرو آمد، کاکه بدرو رسید در فضا طنین انداز بود. لحظۀ بعد قد و قامت مرد دیو پیکری با خود [کلاه که از آهن و یا فلزی دیگر ساخته میشد و در آن را در جنگ به سر می نهادند] و جوشن [زره ، لباس ویژۀ جنگ]، چهار آیینه و خفتان [نوعی جامه یا لباس جنگی، زره] که از طرف صد تن یساولان مسلح بدرقه می شد صفوف مردم را دریده وارد باغ لطیف و آن هرکارۀ زور آزمایی گردید. کاکه از همه اولتر به طرف آن شخص روحانی که بالای صُفه نشسته بود رفته با خشوع و خضوع دست هایش را بوسیده و بر چشمان خود مالید. سپس در گوشۀ میان یاران، بالای چهارپایی نشست.
اسپندیان در حالی که دور میدان می گشتند دود اسپند را با پکه به طرف مردم جهت دفع چشم سوق می دادند و می گفتند " اسپند، بلا بند، به حق شاۀ نقشبند". آواز تحسین و مرحبا از هر طرف بلند گردید. درویش ها با زلفان دراز چهل تای از پشم شتر و ابریشم بر سر و گدری ملوفی از پارچه های وصل شده در بر، کجکول از غش و یا شاخ بر دست، بیراگی آهنی اش را که حلقه های متعددی در آن آویخته بودند حرکت داده به آواز غر و مخصوص درویشان میگفتند: (شاخ جوانیت نشکنه، اسپ ات بدری نخورد، بخت ات جوان، تیغ ات بُران، پرتو قلنگِ 
ملنگه !).





[i]
داکتر (یارو سکی) عضو هیئت سفارت روسیۀ تزاری نیز راجع به فقیر احمد خان حین بود و باش خود در مزار شریف اشاره نموده است. رجوع شود به صفحۀ 53 جلد دوم کتاب هیئت سفارت تزاری به دربار امیر شیر علی خان در سال 1878 و 79 میلادی.
[ii]  
کوتی باغچه در سمت جنوبی ارگ واقع است.
کاکه ها فرقه ای بودند از بقایای عیاران قدیم و ارباب فتوت که تاحدودی صد سال قبل هم در شهر های افغانستان با اخلاق و سجایای خاصی وجود داشتند.

یساولان : جمع یساول  به معنی پاسبان، ملازم و نوکر.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر