۱۳۹۲ اسفند ۱۶, جمعه

آب حیات در شعر فارسی


اصطلاح  آب حیات، آب بقا و یا آب حیوان در اشعار صوفیانه معروف و مشهور است. آب حیات تداعی گر حضرت خضر در ذهن ما است.
معروف است که حضرت خضر خود به آب حیات رسیده و توانِ کمک کردن به تشنگان نیازمندی مانده در دشت و صحرای زندگی را دارد. داستان های زیادی در این زمینه ساخته و پرداخته شده است که یکی از مهمترین آنها همانا داستان اسکندر و آب حیات است. اسکندر که از مرگ می ترسید شنید که یک قطره  از آب حیات باعث زندگی جاوید خواهد شد. به منظور کسب آب حیات، او افراد ورزیده و غذای کافی برداشته راهی شمال خوارزم شد. جاییکه نقل شده چشمه ای دارد که در آن خورشید غرق میشود. اما او بعد از تحمل رزو ها رنج و محنت بالاخره با دستان خالی باز گشت بی آنکه از آب حیات نصیبی برد. معروف است که اسکندر، جهان شناخته شده آن زمان را فتح کرد. چنانچه بعد از فتح آخرین منطقه از اینکه دیگر جایی برای تصرف نمانده، گریست. اما او مُرد بی آنکه به آرزوی قلبش یعنی آب حیات برسد.
گرت هواست که با خضر همنشین باشی
نهان زچشم سکندر چو آب حیوان باش
در مورد آب حیات روایات زیادی نقل شده است. آنچه در زیر نقل میشود یکی از روایات نظامی است که از (اسکندر نامه) اقتباس شده است:
در این داستان رومیان کهن
بنوعی دگر گفته اند این سخن
که الیاس با خضر همراه بود
در آن چشمه کاو بر گذرگاه بود
چو با یکدیگر همسفر آمدند
بدان آب چشمه فرود آمدند
گشادند سفره بر آن چشمه سار
که چشمه کند خورد را خوشگوار
بر آن نان که بویا تر از مشک بود
نمک یافته ماهی خشک بود
زدست یکی زان دو فرخ همال
در افتاد ماهی بآب زلال
بسیچید در آب فیروزه رنگ
بسیچید تا ماهی آرد به چنگ
چو ماهی بچنگ آمدش زنده بود
پژوهنده را فال فرخنده بود
بدانست کان چشمۀ جان فزای
به (آب حیات) آمدش رهنمای
بخورد (آب حیوان) بفرخندگی
بقایای ابد یافت در زندگی
شاعران زیادی چون ناصر خسرو، شیخ محمد شبستری، سعدی، امیرخسرو، فردوسی، اسدی، سنایی، نظامی و مولانا (آب حیات) را به وفور در اشعار شان استفاده کرده شعر شان را تزئین کرده اند. لذا غزل های لسان الغیب حافظ تنها مرجع برای تحقیق روی (آب حیات) و خضر نیست. اما حافظ توانسته است به روانی آب و روشنی نور، (آب حیات) را در ادبیات ما شاعرانه آذین شعرش کند و آن را در پیشانی مقوله های سمبولیک جاودان حک کند. مثلاَ در جایی ضمن هشدار دادن جویندۀ تیزبین به صراحت می گوید که آب حیات، آب نوشیدنی نیست:
آب حیوان اگر اینست که دارد لب دوست
روشن است این که خضر بهره سرابی دارد
لذا کمال سادگی خواننده را می رساند اگر معنای سمبولیک آب حیات را فرآموش کرده آن را آبی داند میتافزیکی که حیات جاودان نصیب انسان می کند. آب حیات در حقیقت اشاره به تشنگی روحی بشر دارد که نوشیدن آب، عطش آن را سیراب نتواند. آب حیات، آب روان و زلال و سیال نیست که در درۀ ظلمت پنهان باشد و جوینده، توشۀ سفر بربندد و سوار اسپ گردد تا بدانجا رود و آن را جستجو کرده بنوشد و زندگی سرمدی را نصیبب گردد.
بنگریم مولانا چه میگوید :
آب کم جو تشنگی آور به دست
تا بجوشد آبت از بالا و پست
بلی، این ندای مولانا از اعماق اعصار برای ما فریاد می زند که دنبال آب نرو که این آب ها ترا بجایی نمی رساند بلکه تشنگی را درک کن تا به آن آب رسی و آنگاه (منبع آب شوی و از قلبت آب فوران کند و رحمت سر چشمه ای گردد سیال برای رفع عطش دیگران).
بیت های زیادی از چشمه های جوشان شعر و غزل حافظ، تاکید موکد بر این اصل دارد که حصول به آب حیات راهی دراز را در پیش  دارد و ظلمت سخت فریبگر است و مسافر، تنها و "تنهایی" خطری است بس عظیم و هولناک و مخرب. چنان مخرب که مسافر جویندۀ راهی حق را حتی به گمراهی خواهد کشانید:
طمع این مرحله بی همرهی خضر مکن
ظلماتست بترس از خطر گمراهی
و در جایی دیگر:
تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته که من
پیاده می روم و همرهان سوارانند
سنایی (آب حیات) را از زاویۀ دیگر مورد مداقه قرار داده معتقد است که اگر اسکندر بدان نرسید به دلیلی است که او دنیادار بوده و آب حیات (آن دنیایی) است. او به زعم خود استفاده از زور و شمشیر و پول برای کسب (آب حیات) را جایز ندانسته جویندۀ حقیقت را از این اعمال چنین حذر می دارد که اسکندر استفاده کرد و نشد :
اهل دنیا اهل دین نبوند زیرا راست نیست
هم سکندر بودن و هم آب حیوان داشتن
حافظ به نومیدی درون انسان صریحاَ اشاره دارد. او خود را غرق در بحر گناه می بیند و در بند دریا و کوه و دره های تاریک و از سویی خسته و ضعیف و ناتوان. لذا برای کمک روحی چنین التماس می کند:
مشاق بندگی و دعا گوی دولتم
باز آی ساقیا که هوا خواۀ خدمتم
هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت
گر آشنای عشق شوم ز اهل رحمتم
دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف
ای خضر پی خجسته مدد ده به همتم
انسان، ضعیف است و تنها و وسوسه ها فراوان از هر سو. در چنین حالت وقتی او متوجه تنهایی و بی کسی خود میشود سخت نومید میشود و نیاز به منجی را احساس می کند که او را از این مخمصه نجات دهد.
گذار بر ظلماتست خضر راهی کو
مباد کاتش این خاک آب ما ببرد
چنانچه اشاره شد خطر زیاد است. فرضاَ ما به آب حیات رسیدیم ولی آنرا آلوده یافتیم، چه کنیم؟ باز هم به یک مُمد، به یک منجی، به یک مرشد یا به قول حافظ به یک خضرفرخ پی ضرورت احساس می گردد. زیرا (آب) فقط یک وسیله است و وسیله ممکن است خراب گردد. بیآئید با حافظ زمزمه کنیم:
آب حیوان تیره گون شد، خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از برگ گل، باد بهاران را چه شد
بلی همراهان، بلی دوستان ! ما تشنۀ آب حیاتیم و شب تاریک است و بیم موج، روحِ خستۀ ما را خسته تر میکند و گردابی بلند و خطرناک حائل راه گردیده است. در چنین حال به یک پناهگاه محتاجیم، به یک منجی، به منجی که هرگز به گناه آلوده نمی شود و قدرت اعجاز زلال کردن آب حیات را، اگر آلوده اش کنند، دارد. از همه بالاتر منجی که بر مرگ غالب است.
بدست آور از آن آب حیوان نشان
بخور زود و پس شاد زی جاودان (اسدی)

نوشتۀ غلام حافظی

مجلۀ گلستان، شمارۀ چهاردهم، بهار سال ١٩٩٦ میلادی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر