۱۳۹۴ اسفند ۲۲, شنبه

داستان عشقی ملا محمد جان


نویسنده شمس الدین ظریف صدیقی
عشق پر شکوۀ جوانی بنام ملا محمد جان به دختری از روستای (سرهدیره) که به نام محلۀ (سبچه) مشهور است قرن هاست که سینه به سینه و نسل به نسل همچنان نقل میشود.
این داستان بار ها در مطبوعات کشور از جمله مجلۀ پشتون ژغ، روزنامۀ اتفاق اسلام، روزنامۀ کاروان، روزنامۀ کابل تایمز، مجله ژوندون  و مجلۀ فلکور اقبال چاپ یافته است.
در اینجا فشردۀ این داستان زیبا تقدیم میگردد.

روزی نخستین بهار یعنی نوروز بود. دانشمندان، شعرا، امرا و بیگلر بیگی ها [فرماندهان نظامی] همه در کاخ زیبای ارگ هرات گرد آمده بودند تا نوروزی شادی برانگیز را به فرمانروای عادل خراسان یعنی سلطان حسین بایقرا تبریک بگویند و در مراسم تجلیل روز اول سال سهم بگیرند. صحبت ها  گرم و صمیمانه ادامه داشت که پرده بالا رفت و حاجب خطاب به حاضرین گفت :
ـ جناب حضرت صاحب قِرآن، اَعدَل اکرم، سلطان بایقرا تشریف آوردند !
سکوت در تالار مستولی شد و حاضران با احترام به پا خاستند. لحظۀ بعد فرمانروای بزرگ تیموری وارد تالار گردید. امیر علیشیر نوایی وزیر دانشمند او نیز با سلطان همراه بود. همین که سلطان حسین بایقرا به جایگاهش قرار گرفت نور الدین عبدالرحمان جامی، بزرگترین شاعر و دانشمند هرات که در میان صد ها شاعر و اهل علم مقام بس ارجمندی داشت برخاست و تهنیت سال نو را همراه با قطعه شعری سرود. صدای احسنت بلند شد و شاعران هر یک شعر های بهاریۀ خود را خواندند و خلعت ها گرفتند.
سپس خواجه عبدالله مروارید [خواجه شهاب الدین عبدالله مروارید] خبر داد که فارغان مدرسۀ گوهرشاد برای شرفیابی انتظار میکشند. سلطان با چهرۀ گشاده اجازه داد تا داخل شوند. شاگردان یکی بعد دیگری داخل شدند و سلطان بدست خود هر نفر را خلعت داده نوازش فرمود. یکی از جوانان که ریشی انبوه و عبای بلند داشت نظر سلطان را جلب نمود. بایقرا از او پرسید:
ـ جوان نامت چیست؟
جوان تعظیمی کرد و گفت :
ـ قربان، نامم محمد جان است و از گازرگاه شریف هستم.
سلطان خلعت او را پوشانید و تبسم کنان گفت :
ـ تو دیگر برای خود ملا شده ای، ترا باید ملا محمد جان صدا کرد.
جوان دوباره برسم احترام خم شده گفت
ـ این برای من افتخار بزرگیست قربان !
وقتی این مراسم به پایان رسیده بود مولانا عبدالغفور لاری لب به سخن گوشوده به موضوع کشف مرقد حضرت علی (رض) در قریۀ خیران ـ بلخ اشاره کرد که در زمان وزارت سلطان حسین بایقرا صورت گرفته بود. او گفت آرزو داشته است تا دربارۀ تاریخ آوردن جسد مطهر حضرت علی (رض) به امر ابومسلم خراسانی به بلخ رسالۀ بنویسد و امروز که مصادف است با اول بهار و روز به خلافت رسیدن حضرت علی (رض) و همچنان روزی که مردم در بلخ در خیران در کنار دشت شادیان به روی سبزه های نوخاسته و گل های شقایق سرخ برای جشن گرد میآیند، بجاست که این رساله به حضور شما تقدیم گردد.
بعد از آنکه مولانا عبدالغفور لاری رساله اش را قرائت کرد امیر علیشیر نوایی پیشنهاد کرد تا برای آن که همه اهل خراسان از موجودیت مرقد حضرت شاۀ ولایتماب در بلخ با خبر شوند باید همه ساله در آغاز سال نو و همزمان با جشن فرخندۀ نوروز که با شروع خلافت حضرت علی (رض) برابر است، کاروان های ترتیب گردد و مردم از سایر شهر ها به بلخ جمع شوند و در آنجا جهندۀ شاۀ ولایتماب را بر افرازند و برای سعادت ملت و وطن خود دعا کنند. حاضران این پیشنهاد را قبول کردند و قرار شد تا سال آینده کاروان های بزرگ از هرات به سوی بلخ براه افتد و روز نوروز در اطراف مزار حضرت شاه ولایتماب تجلیل گردد. سپس نام (خیران) را به مزار شریف مبدل ساختند.
سلطان به مولانا بنایی، شاعر و مهندس بزرگ هرات دستور داد تا برای آبادانی مرقد حضرت علی کرم الله وجهه به مزار شریف برود و تا دو سال آینده کار اعمار آن را به اتمام برساند.
روز های نخستین بهار یکی پی دیگر میگذشت و ملا محمد جان که حالا در مدرسۀ گوهر شاد به صفت مدرس و معلم گماشته شده بود هر روز بعد از مرخصی به جانب شمال شهر یعنی بطرف (خیابان) میرفت و در چشمۀ (قَرَنفُل) وضو میکرد و در دامن صحرا با خودش خلوت مینمود. یکروز خوشگوار ماۀ حمل بعد از آن که او از مدرسه برآمده بود و بجانب چشمۀ (قَرَنفُل) روان بود همین که از روستای سرهدیره گذشت، دید زنان و دختران دسته ـ دسته از دامنۀ خیابان به سوی روستای شان بر میگردند. خواست پیش نرود ولی نمیدانست چرا دلش میخواست بطرف چشمه برود. با قدم های تند به طرف چشمه رفت. نزدیک چشمه در نسیم فرح بخش عصرگاهی، ناگهان دستمال سفیدی پرواز کنان به سوی او آمد و به رویش خورد. وقتی او آن را در دست گرفت بوی عطر زنی را احساس کرد. این خوشبویی لذتی را مثل یک چیز سُکرآور در رگ هایش دوانید. لحظه ای درنگ کرد. در همین اثنا صدای لطیف دختری را شنید:
ـ ای وای، خاک بر سرم، چادرم را شمال برد.
بدنبال این صدا، دختری را دید که متوحشانه به سوی او میدود. همین که دختر نزدیک او رسید و در برابرش ایستاد، ناگهان شوری در درون ملا محمد جان برخاست. او برای نخستین بار در عمرش دختر جوان، زیبا و سیاه چشمی را که بدون چادر در مقابلش ایستاده بود، نگاه میکرد. نگاه هر دو بهم گره خورد. ملا محمد جان داغ شده خون بر رویش دوید. دختر از وارخطایی میخواست حرفی بزند ولی نگاۀ گرم و محبت آمیزی این جوان ناشناس که او را نیز داغ گردانیده بود کلمه ها را در دهنش فرو برد. آخر او هم جوان بود و برای بار اول با یک جوان رعنا و شاخ شمشاد و بیگانه ای روبرو گردیده بود. انگار هوای لذت بخش بهاری همه چیز را برای جرقه زدن یک عشقِ پُر شکوه آماده ساخته بود.
دفعتاَ آوازی زنی دخترک را بخود آورد و او متوحشانه و وارخطا چادرش را گرفته، دوباره به سوی چشمه گریخت. ملا محمد جان همچنان منگ و گیچ بر جایش میخکوب باقی ماند. وقتی بخود آمد که دخترک رفته بود. او بی اختیار همانجا می نشست و به اندیشه فرو رفت. نمی دانست چه مدتی در اندیشه فرو رفته است که صدای خندۀ شاد دختران او را بخود آورد. احساس کرد آن دختر زیبای ناشناس نیز در میان دخترکان است و این خنده از اوست. اما مشکل بود تا آن دختر را در لابلای چادر از دیگران تفکیک کند. به دختران چادری پوش که به سوی جنوب در حرکت بودند نگاه ای انداخت. ناگهان متوجه شد که همان دخترک برگشته و به او نگاه میکند. دل شیدا و جوان ملا محمد جان به تپش افتاد. خواست آن دختر را که چادری سرمه یی رنگ به تن داشت، تعقیب کند اما از رسوایی ترسید. زیرا او یک مردی تحصیل کرده و ملا بود و اینکار برای او ننگ شمرده میشد. همچنان ممکن بود این عمل او رسوایی بزرگی را ببار بیآورد. بناَ او در همانجا باقی ماند آهی کشید و رفتن دختران را از دور تماشا کرد. او آن شب تا صبح نتوانست بخوابد. دل او در گرو عشقی تندی قرار گرفته بود. عشقی که در یک نگاه گره خورده تجلی کرده بود. او همه شب تا بامداد با خدایش راز و نیاز کرده از او خواست تا این عشق را زنده نگهدارد.
دیگر رفتن به چشمه کار همیشگی ملا محمد جان شده بود. همینکه از مدرسه  فارغ میشد شتابزده به چشمه میشتافت تا شاید نشانی از آن دختر ناشناس زیبا بیابد. بالاخره سرنوشت بار دیگر آنها را در برابر هم قرار داد و آن روزی بود که ملا محمد جان به جانب چشمه روان بود که ناگهان چشمش به دو دختر چادری پوش افتاد. از خدا خواست تا آن زیباروی در میان آندو باشد. همین که دختر ها نزدیک او رسیدند یکی از آنها که چادری سرمه یی داشت ایستاد و آهسته سلام کرد. صدای لطیف و گرم دختر، ملا محمد جان را چنان تکان داد که نزدیک بود به زمین بخورد. بی محابا جلو رفت و گفت :
ای زیبای ناشناس، برای خدا یک لحظه بایست !
دختر ایستاد و آهسته گوشۀ چادری اش را بلند کرد. ملا محمد جان مشتاقانه به او نگاه کرد و در همان حال با صدای لرزانی گفت :
ـ میخواهم با او حرف بزنم.
دختر با پریشانی گفت : اینجا نمیشود. فردا پهلوی زیارت خواجه غلتان ولی منتظر من باش، اما کمی زودتر.
فردای آن روز ملا محمد جان خیلی زودتر از چاشت کنار زیارت خواجه غلتان رفت و دهها مرتبه نیت کرد و غلت خورد. هر دفعه که غلت میخورد برای او خیلی خوشحال کننده بود. انگار خواجه غلتان آن مرد بزرگوار سوز درون او را میدانست. ناگهان صدای لذت بخشی در گوشش طنین انداخت :
ـ خدا نیت شما را قبول کند.
ملا محمد جان شتابزده برخاست، او بود، محبوبش، سلام کرد. دو دلداده روی بروی هم  در پهلوی زیارت در سایۀ دیوار قرار گرفتند. دختر اعتراف کرد که از لحظۀ دیدار مجذوب او شده است. ملا محمد جان این وقتی دید که دختری بدان زیبایی عشق او را پذیرا شده در خود احساس غرور کرده و خودش را معرفی کرد. دختر وقتی دانست مرد محبوبش معلم و مدرس مدرسۀ گوهر شاد است از انتخاب خود خوشحال شد. همچنان ملا محمد جان نیز دانست که محبوبه اش، عایشه نامدارد و دختر یکی از افسران ثروتمند بنام جمال الدین اسحق است که در روستای سرهدیره زندگی می نماید.
دیدار های عاشقانه آندو دلداده با اختفا و احتیاط تمام تکرار شد. هر چند آنها از دو خانواد وابسته به دو طبقۀ جداگانه بودند، با آنهم عهد بستند که با هم ازداوج کنند.
یکروز ملا محمد جان با پدر و عدۀ از ریش سفیدان گازرگاه دل و نادل به خواستگاری عایشه رفت. اما پدر مغرور و خودخواۀ دختر نتنها آنها را تحقیر کرد و از خانه اش راند بلکه با سوظن دخترش را نیز در خانه محبوس گردانید. جدایی برای هر دوی آنها دردناک و جانسوز بود. ملا محمد جان روز ها کنار چشمه می آمد و ساعت ها چشم براه میدوخت ولی دیگر خبری از محبوبش نبود. او میدانست عایشه نیز حالی چون او دارد و با صدای سوزناکش برای عشق خود میخواند. شور و هیجان و اظطراب و عشق از یک مدرس مقید به آداب، یک جوان شوریده و شاعر ساخت. دیگر همه استادان مدرسه و دوستان او میدانستند که ملا محمد جان دیوانه وار عاشق شده است.
پدرش نیز او را ملامت میکرد که چرا پا از گلیم خود بیرون کشیده و به دختری دل بسته که امکان رسیدن به او ممکن به نظر نمی رسد. از طرف دیگر پدر عایشه نیز باوجود تلاش زیاد نتوانست عشق دخترش را خاموش سازد. او از بیم رسوایی و ننگ تصمیم گرفت تا دخترش را به یکی از پسران افسران هم شان خود در بدل طویانه و مَهر هنگفت به زنی بدهد.
در همین هنگام بود که امیر علیشیرنوایی ترتیب کاروان با شکوه و بزرگی را برای رفتن به مزار شریف میگرفت. هزاران نفر به خصوص علما، ثروتمندان و افسران خواستار همرایی با این کاروان بزرگ میشدند.
حسب فرمان امیر زوج های جوان حق داشتند بدون کدام شرط  با این کاروان همسفر شوند و به همین دلیل مردم میکوشیدند تا دختران و پسران جوان شان را زن و شوهر بدهند تا آنها بتوانند در این کاروان بزرگ به مزار شریف بروند. پدر عایشه نیز به همین فکر افتاد و مادرش برای دلخوشی دخترش روزی در کنار چشمۀ قرنفُل میله ای را ترتیب داد و در آن یک تعداد دختران همسن و سال عایشه را دعوت کرد. آنها در کنار چشمه دور هم جمع شدند و صدای دف و دایره و خواندن دختران فضا را پُر کرد. اما عایشه که دیگر در برابر پدر خود مقاومت کرده نمی توانست عشقش را از دست رفته میدانست و به همین دلیل در اندوۀ بزرگی فرو رفته بود. اما تنی چند از دخترکان گرد او حلقه بسته بودند و از او میخواستند تا برایشان آواز بخواند. هر چند عایشه مقاومت کرد سودی نبخشید و چون سخن روز، موضوع رفتن به مزار شریف بود، عایشه به یاد ملا محمد جان آهنگی ساخته بود که تا آنروز آن را به کسی نشنوانده بود. آن روز عایشه به اصرار دختران همسن و سالش دایره را بدست گرفت و با صدای حزن انگیزش چنین خواند:
بیا که بریم به مزار ملا محمد جان ................. سیر گل لاله زار وا وا دلبر جان 
صدای گیرا و پُر طنین او همه را مجذوب ساخت و دختران بار ـ بار از او خواستند که باز هم برایشان بخواند. صدای پُر سوز عایشه تا دور دست ها در دل صحرا پخش میشد و این امر باعث گردید تا افرادی که از آنجا عبور و مرور میکردند متوجه آنها شوند. پس از ساعتی خواندن وقتی عایشه ساکت شد ناگهان صدای او را بخود آورد :
ـ احسنت، احسنت دخترم !  چه صدای گرم و گیرای داری ؟
دختران از شنیدن صدای یک مرد دست و پاچه شدند و سراسیمه چادر های شان را بسر کردند. صدای وارخطایی و سراسیمگی دختران، مادر عایشه را که اندکی دورتر از آنها با عدۀ زنان در پناۀ دیواری سرگرم پخت و پز و گفتگو بود، بخود آورد. او چادر بسر کرد و بسوی دختران آمد تا ببیند که آن مرد بیگانه کیست که با دخترها صحبت میکند. وقتی نزدیک آمد دید امیرعلیشیر نوایی آن وزیر بزرگ با دختر ها حرف میزند. مادر عایشه امیر را میشناخت. در واقع در آن روز ها امیر علیشیر نوایی محبوب ترین چهرۀ تمام خراسان بود، بخصوس در هرات که زاده گاهش بود. امیر با دختران حرف میزد ولی آنها ساکت و خاموش ایستاده بودند. مادر عایشه پیش رفت و خطاب به امیر گفت :
ـ حضرت امیر به سلامت باشند. من خدمتگار شما، خانم جمال الدین اسحق افسر ساخلوی قراول هستم و این هم دختر من عایشه است.
عایشه وقتی دانست که آن مرد محترم امیر علیشیر نوایی وزیر است کمی از خجالت زده گی برآمد و به امیر سلام کرد و از اینکه او را نشناخته بود معذرت خواست. اما امیر که آواز او را شنیده بود و از آهنگ "بیا که بریم به مزار" خوشش آمده بود از دختر پرسید :
ـ ما امروز در خیابان قدم میزدیم که صدای تو ما را به اینجا کشاند. بگو ببینم برای کی آواز میخواندی؟
عایشه پس از کمی مکث جوابداد :
ـ حضرت امیر به سلامت باشند. از لطف جناب شما همه آرزو دارند با کاروان بزرگ شما به مزار شریف سفر کنند و منهم مانند دیگران چنان آرزو دارم تا با این کاروزان همسفر باشم.
امیر علیشیر نوایی تبسمی کرده گفت :
ـ ولی این ملا محمد جان خوشبخت کیست که مورد محبت شما قرار گرفته ؟
تا دختر خواست جوابی بدهد مادرش پیشدستی کرده گفت:
ـ حضرت چرا نمی فرمایند بنیشینند ! او این را گفته فوری به عایشه امر کرد تا برود و برای امیر نوشیدنی بیآورد. اما امیر زرنگتر از آن بود که هدف مادر دختر را نداند و به همین دلیل گفت :
ـ شما بروید ! من میخواهم کمی با این دختر صحبت کنم.
بدین ترتیب عایشه فرصت یافت و همه چیز را به امیر باز گفت. امیر علیشیرنوایی که ازدواج عایشه و ملا محمد جان و همچنان آن آهنگ را وسیلۀ بزرگی برای تبلیغ کاروان خود میدانست، تصمیم گرفت تا آن دو دلداده را بهم برساند.
اما ملا محمد جان که از شدت تب عشق به حالت نزاری افتاده بود دیگر به درس و مدرسه اشتیاقی نداشت. او دیگر به چشمۀ قَرَنفُل هم نمیرفت چون وقتی آنجا را خالی از محبوبه اش می یافت دلش بدرد می آمد. او دیگر با تمام نیرو تلاش میکرد تا خود را از قید عشق ناکامش که دیگر مصیبتی برایش شده بود، نجات دهد.
روزی برایش اطلاع رسید که امیر علیشیر نوایی او را نزدش فرا خوانده است. با عجله نزد امیر رفته و با خضوع در برابر امیر تعظیمی کرده، ایستاد. امیر پرسید:
ـ قراری که شنیده ام تو کمتر به درس و مدرسه میرسی، نکند غمی داری؟
ملا محمد جان دست و پاچه شده با لحن تضرع آمیز جواب داد :
ـ حضرت امیر زنده باشند. من مدرس فقیری هستم و در پناۀ لطف امیر در مدرسه خدمت میکنم.
امیر گفت: نه ملا محمد جان، من از همه چیز خبر دارم. از من پنهان نکن !
دل ملا محمد جان به تپش افتاد و ساکت ماند.
امیر که وضع را چنان دید با محبت پرسید:
ـ چرا ساکتی ، بگو ببینم از حال عایشه چه خبر داری؟
با شنیدن نام عایشه خون به روی ملا محمد جان دوید و بی اختیار سر برداشت و نگاه در نگاۀ امیر دوخت. اما امیر نگذاشت بیش از این ملا محمد جان را در اضطراب نگهدارد و همه چیز را در چند جمله به او گفته وعده داد که عشق او به زودی ثمر خواهد داد.
ملا محمد جان که چنین مژده را حتی بخواب هم نمیدید بی محابا پیش رفت و دستان امیر را بوسید. برای او حمایت چنین یک مرد محترم و بزرگوار خیلی با ارزش بود. در آن زمان بود که او به عشق، نیروی عشق و بالاخره به معجزۀ عشق ایمان پیدا کرد. او آنروز با شوق زیاد، شاد و خندان خانه رفت و همه چیز را به پدر پیرش قصه کرد. پدرش نیز آنقدر به شوق آمد که دو رکعت نماز شکرانه بجا آورد.
امیر علیشیرنوایی خود به خواستگاری عایشه رفت و پدر نامبرده نیز وقتی مقدم امیر را در خانۀ خود احساس کرد، نتنها حاضر شد که دخترش را به ازدواج ملامحمد جان در آورد بلکه خواهش کرد تا همه مصارف و جهیزیه را نیز خود فراهم کند. اما امیر علیشیر نپذپرفت.
در اواخر زمستان وقتی کاروان چندین هزار نفری به سوی بلخ در حال حرکت بود ضمن مراسم با شکوهی ملا محمد جان و عایشه دست در دست هم گذاشته و پیوند زناشویی بستند. همین که مراسم نکاح به پایان رسید امیر علیشیر نوایی آهنگ ملا محمد جان را که قبلاَ از عایشه گرفته بود به مطربان خوش الحان داد که با نوای دف و نی آن را سرودند .
بیا که بریم به مزار ملا محمد جان
سیر گل لاله زار وا وا دلبر جان
سراینده گان دوبیتی های دیگری نیز به این آهنگ افزودند. ملا محمد جان و عایشه به عنوان دو همسر جوان با کاروان مزار، همسفر شدند و روز اول بهار ـ نوروز در بالا کردن جهندۀ شاۀ ولایتماب شرکت جستند. آنها همراه با هزاران مرد و زن، پیر و جوان دست بدعا شدند و برای خوشبختی همه عاشقان و دلداده گان دعا کردند. بدینسان ملا محمد جان و عایشه سال های سال در کنار هم زیستند و آهنگ ملا محمد جان در دل قرن ها به عنوان یک آهنگ فلکور هرات و افغانستان همچنان طنین انداز است.
ختم
تلخیص از ویبلاگ رنگارنگ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر